Description
برشی از کتاب: «از این ناتوانی غم سنگینی تو وجودم لبریز شد. لب زدم، کاش می شد جبران کرد، این فکرم مثل یه نسیم ملایم از وجودم گذشت و وجودمون انگار تو یه گوی آساره فرو رفت، دستی انگار ما رو به عقب کشید. از بهشت دور شدیم، دور و دورتر و… انگار به سمت زمین سقوط کردیم. اتفاقات از جلوی چشمم دوباره گذشت. تو سیاهی مطلق فرو رفتیم و لحظۀ بعد پلک زدم. دوباره داخل جسمم بودم! من… وسط این دالان! درست جایی که تیر خوردم، اما دقیقا چند لحظه قبل از ورود تیر به بدنم! به اخوان روبه روم نگاه کردم! خون لبش رو پاک کرد و لب زد: «برام نکتار بیار!» آرزو از کنارش محو شد و خدای من! همۀ این اتفاقات رو دیده بودم! سردرگم بودم. من یک بار این لحظه رو زندگی کردم و دوباره؟! یعنی دوباره اتفاق افتاد؟ یعنی این فرصت دوبارۀ منه؟ همون لحظه به خودم اومدم… مکث نکردم و سریع خم شدم رو زمین. صدای خفه ای از اخوان بلند شد و سرم رو بلند کردم؛ تیر چوبی این بار درست وسط سینۀ اخوان بود! تیری که اگه من خم نمی شدم، بین بال های من فرو می رفت! اخوان با درد تلوتلو خورد، عقب رفت. به دیوار دالان چسبید، خیره به پشت سر من بود. به آرزو! اخوان با شوک لب زد: «تو… منو…»، اما نتونست حرفش رو تموم کنه و بی هوش رو زمین افتاد. برگشتم سمت آرزو! با چشم های شوکه! با نگاه ناباور! با بدنی که می لرزید، شوکه به من نگاه کرد و گفت: «چطور؟ چطور فهمیدی؟» پوزخندی بهش زدم و لب زدم: «تو هرگز نمی تونی درکش کنی!» با گفتن این حرف کریستال هام رو ادامه دادم تا روی زمین. نمی خواستم دیگه به آرزو فرصت فرار بدم. از این اتفاق ساتی شوکه به من نگاه کرد! تو سرم گفت: «سام این جوری من نمی تونم اکوان های دورگه رو…» اما حرفش قطع شد! نگاهش به اخوان افتاد و تیر! شوکه برگشت سمت آرزو… لب زد: «خدای من… من این صحنه رو قبلا دیدم!» به من نگاه کرد و هردو لبخند زدیم، نمی دونم چه اتفاقی افتاد، اما شک ندارم اینجا چیزی شبیه به معجزه اتفاق افتاد.»»
Reviews
There are no reviews yet.