روح انگیز نوشتهی حسن صدیقی
وقت از نیمهشب گذشته بود و برف بشدت میبارید ، بابا با شیرین خواهر بزرگم رفتن دنبال سکینه خانم قابله که خونه اش تو خیابون ادیبالممالک کوچه مسجد کوچیکه بود، عزیز خانم که دو تا از اتاقهای حیاط بزرگشونو به ما اجاره داده بود بالای سر مامان که درد میکشید نشسته بود و با یه دستمال عرقهای پیشونیشو پاک میکرد ….سکینه خانم که پیرزنی بود با کمر خمیده و دستهای لاغر و آستینهای تا آرنج بالا زده و کیسهای در دست اومد تو اتاق و یه لگن آبگرم خواست …به شیرین گفت یه بادیه مسی بزرگ پر کن برنج خشک بیار ….شیرین بدو بدو بادیه مسی بزرگمونو پر کرد برنج و از لای در داد به عزیز خانم که کمک میکرد …سکینه خانم به مامان گفت پنجهات رو محکم بزن رو برنجا که جاش رو برنج بمونه و صلوات بفرست که راحت بزایی …مامان که دستشو زد رو برنجها سکینه خانم صلوات فرستاد و اونو خالی کرد تو کیسهاش که ببره ……عزیز خانم از اتاق اومد بیرون از زور سرما و برف با یه دستش روسریشو گرفت جلوی دهنش و سرش رو انداخت پایین و تند تند از روی برفا که زیر پاش قرچ قرچ میکرد اومد اینور حیاط درو باز کرد به بابا گفت مشتولوق بدین پسره بهسلامتی ….نمیدونم بابام مشتولوق داده بود یا نه ولی مطمئنم اگرم داده بوده بعدنا پشیمون شده بود…
من بودم .. .سیام دیماه هزار و سیصد و سیوسه ….کوچه مسجد سنگی خیابون ادیبالممالک …
بعداً اومدیم پائین دروازه دولاب ایستگاه خرابات کوچهباغ فرید و دیگه موندیم اونجا …همه اتفاقات گذشته تو کوچهپسکوچههای اونجا از بازی و شیطنت و درس خوندن نخوندن و … عشق … و زندگی و همه و همه الان مثه پرده سینما جلو چشامه…
۲
یادآوری اتفاقات و روایت خاطرات گذشته همیشه برای من با شیرینی خاصی همراه بوده است .
تجسم همجواری با گذشتگانی که بعضی از آنها دیگر در کنار ما حضور ندارند ، هرچند سنگین ولی آرامبخش است .
دغدغه نوشتن از گذشته و خلق لحظات ازدسترفته و یادآوری کسانی که با خاطراتی زیبا و شیرین … مثل :
آبجی فهیمه خیلی خوشگل بود ، تپلی و سفید ، شکل مامانمبود ولی از مامان لاغرتر .
بعضی وقتها مامانم به بابا میگفت : این دخترِ رو زودتر باید ردش کنیم بره تا خاکی تو سرمون نکرده .
ما چهارتا بچه بودیم . آبجی فهیمه از همه مون بزرگتر بود ؛ بعدش ما سه تا داداش بودیم که از همه کوچکتر من بودم .
روز خواستگاری ، فهیمه خیلی خوشحال بود ، ولی همهاش ماها رو دعوا میکرد ،میگفت :
مامان بگو اینا برن اونور….با این زیرشلواریهای راهراه شون و دمپایی پلاستیکیهای پارهپوره و با این کلههای کچل شون!
مامان میگفت: چه غلطا! خوبه هنوز خبری نشده؛ خودتو گم کردی، بچههام چشونه؟ آدم حظ می کنه .
بعد به من میگفت :
« وحید جون ! برو مامان جون دماغتو فین کن .»
ما سه تا داداش لوزهی سوم داشتیم و از دهن نفس میکشیدیم و همیشه دماغ داشتیم . به «میم» میگفتیم «بیب»!
و گاهی دردناک و تلخ… مثل:
…رفتم سر کُمد لباسها و توی آینهی درِ کمد مدتی به خودم و موهای بافتهام و پیراهن چیت با گلهای ریز و دامن کَلوش که تنم بود، نگاه کردم. از خودم بَدَم میومد، از طرفی به خاطر تصمیمی که گرفته بودم از خودم راضی بودم، به چشمهای عسلی خودم تو آینه خیره موندم و درِ کُمد رو آروم باز کردم و تصویرم در آینه جاشو به تصویر دیوارهای اتاق داد …همینطور که به لباسها دست میکشیدم نگاهم به طبقهی پائین کمد افتاد. نشستم، طوری که دامن کَلوش پرچین پیراهنم به شکلی منظم دورم وِلو شد. بقچهی گلدوزی شدهی سفیدی که گوشه هاشو بهصورت شطرنجی نخ کش کرده بودم، باز کردم و به چادرهای سفید نماز با جنسهای براق و آهاردار نگاه کردم و روشون دست کشیدم؛ چادرهای تترون و تافته و حریر که یکی از یکی دیگه زیباتر بود.
بقچه گلدوزی شدهی چادر مشکی هارو باز کردم. چادر مشکی کِرپِ کن کنِ نرم و لطیف با گلهای برجسته و چادر مشکی پارچه شرمنی که سوغات مکه بود و چادر کِرپ دوشین، یکی دیگه از چادر مشکیهای سوغات مکه رو که هنوز نوشتههای طلایی کنار درز چادر خودنمایی میکرد برداشتم و بو کردم و بوسیدم، هنوز بوی عطر کریستین دیور صورتی میداد که تو عروسی محبوبه زده بودم عطری که امیر به خاطر علاقهی من و خودش به بوی گل یاس گرفته بود.
همیشه ما چند تا گلدون گل یاس تو خونه داشتیم که فصل گل دادن شون امیر صبحها گل هاشو میچید و تو یه نعلبکی میذاشت تو سفره ی صبحونه و بقیه شو می ریخت تو سجاده.
همه چیزو سر جای خودش قراردادم. پردههای حریر با والان های روش از جلوی چشمام رد شدند. فقط یه لباس ساده پوشیدم و چادر مشکیِ دمِ دستی مو سرم کردم. اطراف اتاقو دوباره نگاه کردم و با همهچیز خداحافظی کردم، خداحافظی اشک آلود در حالتی که کسی رو در مقابلت نداری …
…زندگی کردهاند، از سالها پیش با من بود. تا اینکه تصمیم گرفتم تصویری در این مورد پیش چشم کسانی که علاقهمند هستند، ایجاد کنم و سعیام را کردم …